روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

نویسنده خوب

داشتم به این فکر می کردم که نویسنده خوب شدن چی می خواد. به نظرت چی می خواد؟ به نظرم نویسنده نباید از بقیه نویسنده های بزرگ و کوچیک و اونایی که دوستش داره الگو بگیره. فقط باید روش پرداختن به جزییات رو یاد بگیره. یعنی باید بدونه چطوری میشه وقتی میره توی یه مهمونی همه جزییات رو طوری تعریف کنه اگه فیلمشم نبینی چیزی رو از دست نداده باشی. کامل و واضح. طوری که خواننده با یه خورده تخیل ناقصش بتونه همه چی رو ببینه. بقیه اش بر می گرده به اینکه چطوری شخصیت خودش رو توی داستان نوشتنش قالب کنه.

امروزها

قرار بود بشر به یه طرفی بره که غریزه هاش کمتر دیده بشه. امروزا هر چی بیشتر توجه می کنم بیشتر می بینم که شکم و زیرشکم الویت اول تا آخر مردم رو تشکیل میدن. بدیشم اینه که اینا شده ارزش. یعنی هر کی بیشتر به شکمش برسه و به موارد مرتبط به زیر شکم بیشتر توجه کنه آدم بهتریه! چطوریشم جالبه. توجه به اون دو مورد موارد دیگه ای رو پیش نیاز خودش می خواد. شکم پول می خواد، پول در حالت عادی و کسب کردن زیادش بصورت عادی نمیشه یعنی باید یه چیزایی رو دور بزنی. زیر شکم هم همینه. ماشین می خواد، جا میخواد و بازم پول برای تیپ و قیافه و خرج طرف کردن تازه اگه نخوای خودتو بسازی که محاله. اه بیخیال.در کل جامعه به طرف همون دو چیز لعنتی میره. پول لعنتی!

کاری که همین حالا باید انجام بدم

آره. کاری که همین حالا باید انجامش بدم همینه. همینه که مدتهاست تو فکرمه. از وقتی رسیدم خونه باید عملیش می کردم. دارم بیخود و بی جهت در برابرش مقاومت می کنم. اصلا فردا نمی تونم بدون اینکه این کارو انجام داده باشم برم بیرون. پشت این کامپیوتر لعنتی نشستن و کاری نکردن از کارای مهمتری مثل اینم میندازت. این صد بار یالا انجامش بده روانی. یالا. دیر شد. کی می خوای بخوابی پس؟ اوکی مثل اینکه حالا وقتشه. باید برم دوش بگیرم. دیرم شده. اگه دوش نگیرم فردا صبح زود نمی تونم برم به کارام برسم.

تک خطی نیمه شب

اگر مغز هر انسان دنیایی ست مغز من خلایی ست نامتناهی.

آخر شبی

ته روز و آخر شب همیشه فرصتی هست که روزی که گذشت رو مرور کنم. خب امروز چطور بود؟ امروز هم در انتظار یه خبر خوب گذشت. صبح تا ظهر باید یه طوری پر بشه وگرنه حس پوچی بی اندازه ای تمام وجود آدم رو در بر می گیره.بعضی از آدمهایی که هر روز یا هر چند روز یه بار می بینم مثل خودمم. بی دلیل شاید زنده ان. اثری از حیات در وجودشون دیده نمیشه. حتی اگه فرصتی برای بیدار شدن داشته باشند ترجیح میدن خواب باشند. توی خواب اتفاقات بهتری میفته. دنیای واقعی که خبری نیست. نه خبری از کار هست، نه تفریح بدردبخوری، نه دوستی و رفاقت درست و حسابی و نه اصلا اثری از زندگی. اصلا همه اینا یعنی خود زندگی و وقتی اثری از شاد بودن نباشه انرژی هم نیست. یعنی طرف خیلی تموم کرده. نیست. نابود شده. اسمش الکی قاطی زنده هاست. منم نظرم همینه. شاید خواب بهتر از همه اینا باشه. درست گفت آدمهای تنها زیاد می خوابند. توی خواب نیاز نیست برای دوست شدن با جنس مخالف ترفندهای مختلف رو امتحان کنند. توی خواب نیاز نیست برای کار با حقوق 300-400 تومن منت هر جنبنده ای رو بکشند. توی خواب قرار نیست برای کارهای نکرده و وضعیت مملکت و بیکاری و نبود فرصت شغلی به همه جواب پس بدن و توی خواب هیشکی به یه مهندس بیکار نمی خنده. توی خواب شاید یکی پیدا بشه بگه خسته نباشی از این همه کاری که کردی و درسته نتیجه نداده ولی اشکال نداره.

میترسم امشب بخوابم و اینایی میگم عکسش بشه. اما مهم نیست اگه اینطورم بشه فقط خوابه. فقط خواب.

قبلنا همیشه دنبال ته یه چیزی بودم. مثلا وقتی کسی اتفاقی رو توضیح می داد میگفتم خب تهش چی شد. الان این سواله. تهش قراره چی بشه؟

خدایا امشب رو به این امید می خوابم که فردایی بهتر در انتظارم باشه.