روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

مثل اردکی که قرار بود راه رفتن کبک رو یاد بگیره ، شیوه نوشتنم رو فراموش کردم.

هر شب سر کوچه

چندش آور ترین منظره ای که شبها سر کوچه می بینم اینه که یه دختر بیست و دو سه ساله با آرایش غلیظ کنار مردها و جوونهای معتاد و خلافی ایستاده که حتی اونها هم تعجب می کنن این اینجا چی می خواد. بدترش اینه که فحشی نیست بلد نباشه و شبی نیست که با کسبه محل دعوا راه نندازه و بدبختی از اینه که هر دفعه زنگ می زنن مامور میاد، مامور یه خوش و بشی باهاش می کنه و میره.

دختری که ادای پسرهای خلافکار رو در میاره حس دختر بودن و در آینده حس زن بودنش رو از دست میده و تبدیل میشه به خرگوشی که ماسک گرگ زده.