روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

یه لیوان چایی

یه لیوان چایی که دو دستی نگهش داشتی الان نقش همونیه که باید باشه و نیست. همه دلخوشی همین لحظه

اگه قرار بود راست گفتن هر چیزی زندگی خوب و لذتهای دیگه بیاره دیگه اسم این موجودی که اینارو مینوسه آدم نبود.

بی پولی

این حالت که در بیابانی کاملا عاری از موجودات زنده بشه شخصی رو پیدا کرد و باهاش هم کلام شد وجود داره اما در حالت بی پولی نه 

خواب

خواب موقعی واقعا به چشمت میاد که تو اوج خستگی نتونی به جز حقیقت چیزی بگی

فرق افسردگی تو وسطای سی سالگی با بیست سالگی اینه که اون موقع می تونی دردهاتو فریاد بزنی الان اما نه