روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

همه ی بی تفاوتی های من

امروز دوست قدیمی رو دیدم که تا همین چند ماه پیش با هم شب نشینی های بلندمدتی داشتیم. بعد از فوتبال بود و بیرون بودم. دیدنش آنچنان ذوق و شوقی به وجودم تزریق نکرد. در واقع بهتره بگم انگار نه انگار این همون آدمه. مجبور شدم باز هم به گزینه بعدی یعنی نقش بازی کردن رو بیارم. اولش میخواستم ندید بگیرمش ولی خب نمی شد. سلام گرم و مصنوعی، لبخندهای رضایت الکی و اینکه چکار می کنی، کجا هستی، چه خبرا و این حرفا. ناراحت ازین بود که چرا زنگ نمی زنم ولی بدون اینکه جوابی بدم خودش گفت که توقع نداشته جوابش رو بدم. اما چرا؟ چرا باید اینطور بشه؟ چرا عکس العمل من باید اینطور بشه؟


شاید به علت سر کار رفتنش باشه. ولی خودم رو قانع کرده بودم همه مثل خودم کار و زندگی دارن. بیکار نیستن هر وقت و هر جا بتونیم ببینیمشون. اما چرا. پیداش کردم. همه چیز از یک زن شروع شد. این دوست ما برای داشتن نیاز های غریزیش رو به رابطه با یکی از زنهای فامیل میاره که همسرش ترکش کرده. زنی که بچه هایی داره از نظر روحی شرایط خوبی نداره و مهمون این دوست ما و خانوادش میشه و خب بر و رو هم داره. عکسش رو دیدم. با اینکه مامان بزرگیه ولی خب بهش نمیاد. و این دوست من هم که نتوتسته چنین موردی رو از دست بده.

حالا این چه ارتباطی به من داره؟ در حقیقت هیچ ربطی به من نداره ولی ازونجایی الویت ها عوض میشه میتونم موضوع رو ارتباطش بدم. کار این دوستمون طوریه که هر ده روز یک روز استراحت داره و به عنوان یک دوست که سعی کردم توی مشکلات به یه دردی بخورم توقع داشتم حداقل دو ساعت هم کنار من باشه. ولی الان یه زن تعیین می کنه این موضوع اتفاق بیفته یا نه. یه جورایی برده داریه مدرن.

استدلال من اینه که ازونجاییکه اولویت های این دوست عزیز عوض شده طبیعتا اولویت های منم عوض میشه و بی انصافیه اگه بگیم این یه نوع انتقام جوییه. چرا که جای خالی هر کسی رو باید به یه نحوی پر کرد و  وقتی روش وقت گذروندن بدون دوستات رو یاد بگیری تفاوتی نمی کنه اونا خبرت رو بگیرن یا بهت سر بزنن.

اینم یه جور تکامله. اینکه در غیاب کسانی که روزی برای ما عزیز بودن بتونیم زندگی کنیم و دل خور و غصه دار از نبودنشو ن نباشیم. کسیکه وابسته رفتار و عقاید دیگری میشه باید بدونه که روزی باید همه اینا رو کنار بذاره. باید بی تفاوت از گذشتش باشه. مثل کسیکه ساختمونی میسازه و نباید توقع داشته باشه تا آخر عمر اون تو زندگی کنه و باید منتظر زلزله و طوفان باشه و از دست دادن خونه ش. هر چند سخت و غی قابل تحمل باشه .

اینکه باید تو خیلی ازین موارد بی تفاوت باشم به این مورد برنمی گرده ولی تفاوت مورد های مختلف و بی تفاوتی های شبیه به هم تبدیل به یک رفتار میشه. رفتاری که شاید برای اثبات وجودت و مرد بودنت لازم باشه.











ذهن زخمی

مثل سربازی که وسط میدان جنگ تیر خورده و نمیتونه از جاش بلند بشه ذهن منم دقیقا همینطوریه. زخمیه. حال بلند شدن نداره. صبح که از خواب بلند میشم دنبال رگه هایی از زندگی می گردم که بوی تازگی بده ولی خب فعلا وضعیت طور دیگه ایه. به ظهر که میرسه ذهنم دقیقا مثل کله پاچه ایه که توی دیگ داره غل میزنه. یک جایی باید این داستان به پایان برسه و میرسه. سنم بالا رفته ولی پیر شدن رو هنوز قبول ندارم. با اینکه خیلی استفاده می کنم از اصطلاح پیر شدن اما بیشترش به این دلیله که از دست دیگران و کسایی که حوصله آدم رو سر مبرن به یه نحوی خلاص بشم و بگم من هم سن شماها نیستم شاید تقویمی باشم ولی حسش نیست. گیر نده. این نیز بگذرد. مثل روزای خدمت سربازی که فقط می خواستیم بگذره بدون اینکه ذره ای فکر کنیم به اینکه چطور میگذره. فقط گذشت.