روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

باران

همینطور که باران شدیدی میباره خیلی کثافتی ها رو با خودش میبره. ته سیگارها، پاکتهای آبمیوه مصرف شده، دستمال کاغذی های کثیف و گرد و خاکهای چسبیده به رنگ و روی شهر. اما ای کاش باران می تونست آدمهای آشغال توی شهر و اونایی که کثافت از ذهنشون میباره و هرزه هایی که زیر همین باران مشغول امور نکبتی خودشون هستند رو با خودش ببره به فاضلاب. نشدنیه اما کاش حداقل می تونست چهره نقاشی شده و رنگ و رو دار این آشغالها رو پاک کنه که بشه تشخیصشون داد.

قصه آدمهای نیمه شبی

اگه میخوای داستانی بنویسی که همه خصوصیات انسانها یکجا داخلش باشه کنار آدمهای نیمه شب بشین. اونها حرف زیاد دارن. حرفهای غیرتکراری

افسردگی

تصمیم دارم یه روزی شروع به نوشتن کتابی در مورد افسردگی کنم. اینکه چطور قبول کنیم بیماریم و اینم یه بیماریه مثل سرماخوردگی که باید درمان بشه و اینکه چطور بقیه رو متقاعد کنیم که حال یک بیمار رو درک کنند و از همه مهمتر چطور زندگی رو ادامه بدیم و راههای درمانش چطوریه. روی مورد آخر تاکید ندارم چون درمان قطعی نداره.


چه اهمیتی داره فامیل نسبت فامیلی داشته باشه. فامیلی که دوستت نباشه چه اهمیتی داره. فامیلی که دوستت باشه در درجه اول یه دوسته و بعدش میشه فامیل. فامیلی که سالی یه بار بهانه رسم و رسومات زورکی بیاد و ببینت از عابرهای توی پیاده رو شهر دویست کیلومتر اونورتر غریبه تره.

بعضی وقتها یکی رو می خوای که بشینه کنارت هیچی نگه فقط نگاهت کنه و تایید کنه. هر چقدرم طول بکشه و هر چی دلت خواست براش بگی. نه الکی لبخند تایید بزنه برات. دقت کنه. از جنس خودت باشه. راه حلم نده که هی فلانی فلان کار رو بکن و این کار بهتره و ازین مذخرفات و مثل خیلی های دیگه م نباشه وقتی داری باهاشون درد و دل می کنی تا ثابت نکنن تو از بقیه وضعت بهتره یا من از تو بدترم نباشه. این آدم وجودش خیلی لازمه اما پشت سر هر رویایی سرابی وجود داره و اینجاست که باید بدونی این آدمی که آرزوی حضورش رو داری اونم نیازهایی داره و قرار نیست فقط و فقط برای تو و مشکلاتت تو این دنیا حضور داشته باشه و اینجاست که افسرده میشی. بیخیال میشی. همه چی رو رها می کنی میری دنبال خوندن کتاب قبلی. ناطور دشت از جروم دیوید سالینجر