روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

آخر شبی

ته روز و آخر شب همیشه فرصتی هست که روزی که گذشت رو مرور کنم. خب امروز چطور بود؟ امروز هم در انتظار یه خبر خوب گذشت. صبح تا ظهر باید یه طوری پر بشه وگرنه حس پوچی بی اندازه ای تمام وجود آدم رو در بر می گیره.بعضی از آدمهایی که هر روز یا هر چند روز یه بار می بینم مثل خودمم. بی دلیل شاید زنده ان. اثری از حیات در وجودشون دیده نمیشه. حتی اگه فرصتی برای بیدار شدن داشته باشند ترجیح میدن خواب باشند. توی خواب اتفاقات بهتری میفته. دنیای واقعی که خبری نیست. نه خبری از کار هست، نه تفریح بدردبخوری، نه دوستی و رفاقت درست و حسابی و نه اصلا اثری از زندگی. اصلا همه اینا یعنی خود زندگی و وقتی اثری از شاد بودن نباشه انرژی هم نیست. یعنی طرف خیلی تموم کرده. نیست. نابود شده. اسمش الکی قاطی زنده هاست. منم نظرم همینه. شاید خواب بهتر از همه اینا باشه. درست گفت آدمهای تنها زیاد می خوابند. توی خواب نیاز نیست برای دوست شدن با جنس مخالف ترفندهای مختلف رو امتحان کنند. توی خواب نیاز نیست برای کار با حقوق 300-400 تومن منت هر جنبنده ای رو بکشند. توی خواب قرار نیست برای کارهای نکرده و وضعیت مملکت و بیکاری و نبود فرصت شغلی به همه جواب پس بدن و توی خواب هیشکی به یه مهندس بیکار نمی خنده. توی خواب شاید یکی پیدا بشه بگه خسته نباشی از این همه کاری که کردی و درسته نتیجه نداده ولی اشکال نداره.

میترسم امشب بخوابم و اینایی میگم عکسش بشه. اما مهم نیست اگه اینطورم بشه فقط خوابه. فقط خواب.

قبلنا همیشه دنبال ته یه چیزی بودم. مثلا وقتی کسی اتفاقی رو توضیح می داد میگفتم خب تهش چی شد. الان این سواله. تهش قراره چی بشه؟

خدایا امشب رو به این امید می خوابم که فردایی بهتر در انتظارم باشه.