روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

آرامش آخر شب


همه ی آرامشی را که باید بودنت می داد حالا قرصهایی می دهد که بی شباهت به سراب کویر نیست. 

نوستالژی واره

استعداد و هنر تو وجود آدمها به نظرم یه جور ماده مخدره. نه اینکه خودشون معتاد باشن بلکه اونایی که علاقه مند میشن رو معتاد می کنه. هنرمندی که کلی طرفدار داره مسئولیت زیادی هم داره و همینطوری نمی تونه سبک کارش رو یه دفعه عوض کنه یا یهو بگه من دیگه کار نمی کنم. به نظرم یه جور بی انصافیه. که حالات روحی آدمهای زیادی رو تغییر بدی و سبک و نوع هنرت و بخوای یه دفعه بیخیال هرچی که گذشته بشی. به این فکر می کردم که قبلا عاشق کلی آهنگساز و خواننده بودم اما الان اینطوری نیستم چون همه اون آهنگسازا یا مرده ن یا سبک کارشون رو عوض کردن. اوایلش کلی ضد حال می خوردم. برام قداست داشتن و کار به اونجایی می رسید که عکسشون رو دیوار می چسبوندم. اما حالا نه. وقتی میبینم یه آهنگساز تو کنسرتای جدیدش جدا از اینکه سبک کارش رو عوض کرده حتی یه بازخوانی از آثار گذشته ش، از اونایی که کلی باهاش خاطره داریم ارائه بده یه جوری همه چی معمولی میشه. قداست همه چی از بین میره. شاید برای اونا  اسمش تنوع، تغییر سبک، نو شدن یا هر چیز دیگه ای باشه اما تکلیف نوستالژی ما چی میشه؟ تکلیف خاطرات خوبمون؟

هر چقدر به خودم نزدیکتر شدم با مشکلاتم بیشتر آشنا شدم و هر چقدر این مشکلات رو بیشتر شناختم راه حل کمتری پیدا کردم. باید با خودم قهر کنم.