روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

بعضی وقتها یکی رو می خوای که بشینه کنارت هیچی نگه فقط نگاهت کنه و تایید کنه. هر چقدرم طول بکشه و هر چی دلت خواست براش بگی. نه الکی لبخند تایید بزنه برات. دقت کنه. از جنس خودت باشه. راه حلم نده که هی فلانی فلان کار رو بکن و این کار بهتره و ازین مذخرفات و مثل خیلی های دیگه م نباشه وقتی داری باهاشون درد و دل می کنی تا ثابت نکنن تو از بقیه وضعت بهتره یا من از تو بدترم نباشه. این آدم وجودش خیلی لازمه اما پشت سر هر رویایی سرابی وجود داره و اینجاست که باید بدونی این آدمی که آرزوی حضورش رو داری اونم نیازهایی داره و قرار نیست فقط و فقط برای تو و مشکلاتت تو این دنیا حضور داشته باشه و اینجاست که افسرده میشی. بیخیال میشی. همه چی رو رها می کنی میری دنبال خوندن کتاب قبلی. ناطور دشت از جروم دیوید سالینجر
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد