روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

ذهن زخمی

مثل سربازی که وسط میدان جنگ تیر خورده و نمیتونه از جاش بلند بشه ذهن منم دقیقا همینطوریه. زخمیه. حال بلند شدن نداره. صبح که از خواب بلند میشم دنبال رگه هایی از زندگی می گردم که بوی تازگی بده ولی خب فعلا وضعیت طور دیگه ایه. به ظهر که میرسه ذهنم دقیقا مثل کله پاچه ایه که توی دیگ داره غل میزنه. یک جایی باید این داستان به پایان برسه و میرسه. سنم بالا رفته ولی پیر شدن رو هنوز قبول ندارم. با اینکه خیلی استفاده می کنم از اصطلاح پیر شدن اما بیشترش به این دلیله که از دست دیگران و کسایی که حوصله آدم رو سر مبرن به یه نحوی خلاص بشم و بگم من هم سن شماها نیستم شاید تقویمی باشم ولی حسش نیست. گیر نده. این نیز بگذرد. مثل روزای خدمت سربازی که فقط می خواستیم بگذره بدون اینکه ذره ای فکر کنیم به اینکه چطور میگذره. فقط گذشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد