-
نویسنده خوب
سهشنبه 28 مهر 1394 00:30
داشتم به این فکر می کردم که نویسنده خوب شدن چی می خواد. به نظرت چی می خواد؟ به نظرم نویسنده نباید از بقیه نویسنده های بزرگ و کوچیک و اونایی که دوستش داره الگو بگیره. فقط باید روش پرداختن به جزییات رو یاد بگیره. یعنی باید بدونه چطوری میشه وقتی میره توی یه مهمونی همه جزییات رو طوری تعریف کنه اگه فیلمشم نبینی چیزی رو از...
-
امروزها
سهشنبه 28 مهر 1394 00:25
قرار بود بشر به یه طرفی بره که غریزه هاش کمتر دیده بشه. امروزا هر چی بیشتر توجه می کنم بیشتر می بینم که شکم و زیرشکم الویت اول تا آخر مردم رو تشکیل میدن. بدیشم اینه که اینا شده ارزش. یعنی هر کی بیشتر به شکمش برسه و به موارد مرتبط به زیر شکم بیشتر توجه کنه آدم بهتریه! چطوریشم جالبه. توجه به اون دو مورد موارد دیگه ای رو...
-
کاری که همین حالا باید انجام بدم
یکشنبه 26 مهر 1394 01:09
آره. کاری که همین حالا باید انجامش بدم همینه. همینه که مدتهاست تو فکرمه. از وقتی رسیدم خونه باید عملیش می کردم. دارم بیخود و بی جهت در برابرش مقاومت می کنم. اصلا فردا نمی تونم بدون اینکه این کارو انجام داده باشم برم بیرون. پشت این کامپیوتر لعنتی نشستن و کاری نکردن از کارای مهمتری مثل اینم میندازت. این صد بار یالا...
-
تک خطی نیمه شب
دوشنبه 6 مهر 1394 01:13
اگر مغز هر انسان دنیایی ست مغز من خلایی ست نامتناهی.
-
آخر شبی
جمعه 6 شهریور 1394 01:40
ته روز و آخر شب همیشه فرصتی هست که روزی که گذشت رو مرور کنم. خب امروز چطور بود؟ امروز هم در انتظار یه خبر خوب گذشت. صبح تا ظهر باید یه طوری پر بشه وگرنه حس پوچی بی اندازه ای تمام وجود آدم رو در بر می گیره.بعضی از آدمهایی که هر روز یا هر چند روز یه بار می بینم مثل خودمم. بی دلیل شاید زنده ان. اثری از حیات در وجودشون...
-
همه ی بی تفاوتی های من
یکشنبه 25 مرداد 1394 00:14
امروز دوست قدیمی رو دیدم که تا همین چند ماه پیش با هم شب نشینی های بلندمدتی داشتیم. بعد از فوتبال بود و بیرون بودم. دیدنش آنچنان ذوق و شوقی به وجودم تزریق نکرد. در واقع بهتره بگم انگار نه انگار این همون آدمه. مجبور شدم باز هم به گزینه بعدی یعنی نقش بازی کردن رو بیارم. اولش میخواستم ندید بگیرمش ولی خب نمی شد. سلام گرم...
-
ذهن زخمی
سهشنبه 13 مرداد 1394 01:23
مثل سربازی که وسط میدان جنگ تیر خورده و نمیتونه از جاش بلند بشه ذهن منم دقیقا همینطوریه. زخمیه. حال بلند شدن نداره. صبح که از خواب بلند میشم دنبال رگه هایی از زندگی می گردم که بوی تازگی بده ولی خب فعلا وضعیت طور دیگه ایه. به ظهر که میرسه ذهنم دقیقا مثل کله پاچه ایه که توی دیگ داره غل میزنه. یک جایی باید این داستان به...