روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده

یه لیوان چایی

یه لیوان چایی که دو دستی نگهش داشتی الان نقش همونیه که باید باشه و نیست. همه دلخوشی همین لحظه

اگه قرار بود راست گفتن هر چیزی زندگی خوب و لذتهای دیگه بیاره دیگه اسم این موجودی که اینارو مینوسه آدم نبود.